بصیرت

بصیرت

معارفی،سیاسی
بصیرت

بصیرت

معارفی،سیاسی

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا برفراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.وارد تالاری شد به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود سالنی دید جنب وجوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مرد م در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند.

پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد اما از شما خواهشی دارم آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد .مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید. جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد. مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست .او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند ازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه. دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی

نظرات 1 + ارسال نظر
Edwin Davis چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:38 http://honar-azadi.blogspot.com


کمپین همبستگی برای آزادی هنر و اندیشه در ایران از تمام هنرمندان، نویسندگان و اهالی فرهنگ و هنر عضو می پذیرد. هم اکنون به ما بپیوندید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد